پاییز نام دیگر دلتنگى ست،
وقتى میان برگ هاى
سرخ و نارنجى اش
خیابان ها شلوغ مى شوند
از عاشقانه هاى دو نفره،
و من خیره به آدم هایى
که از کنارم مى گذرند
مدام تکرار مى کنم
میان همه اینها، چرا تو نیستى ..!؟
چرا از تمام این آدم ها
فقط تو را گم کرده ام ..؟
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
به همین گونه شعر مینویسم
مدادم را در دستم میگیرم
و مینویسم باران.
دیگر پروانه و باد خود میدانند پاییز است یا بهار
من تنها گاهگاهی خورشیدی از گوشهی چشمم به جانبشان میفرستم
و اگر توفانی برخیزد و آبها و برگهای سیاه را با خود ببرد، با من نیست
به همانگونه که اکنون گل سرخی بر یقهی پیراهنتان روییدهست.
جنگل،
پاییز،
کلبه ای چوبی
و دودی که از دودکشش بالا می رود
کاش با تو
در چهارچوب همین تابلو
آشنا شده شده بودم.
به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.
به این ساعتها بگو آهستهتر بروند؛
میخواهم کنار دستهایت مقبرهای بسازم
و تمام ابرها را از تمام پاییزها،
تمام گنجشکها را از تمام درختها،
به صبح این خانه بیاورم،
ساعت را کوک کنم
و در انتظار «صبح بخیر» تو دراز بکشم.